۱۳۸۸/۲/۴

....

من شعر* بلد نیستم بگویم .در واقع علاقه ای هم به گفتنش ندارم. فقط خواندن خوبهاش را دوست دارم .حالا هم دارم اینجا بلند بلندچندتایی را می خوانم.بیشتر برای مرجان که دلم براش خیلی تنگ شده:



سلام

به آفتاب سلام
که باز میشود آهسته بر دریچه صبح
به شیر آب سلام
که چکه چکه سخن می گوید
و حوض می شنود
به التهاب سلام
که صبح زود مرا مست میکند
به بوی تازه نان
عمران صلاحی



لباسهای کودکی

آن روزها, مادر
در یک تشت پر آب
با کمی صابون و
چند تکه لباس
خورشید را می شست

آن روزها
همه لباسهای من
بوی آفتاب می داد

واهه آرمن





*نقل از مجله شوکران

۱۳۸۸/۲/۲

درخت من

من یک درخت دارم . تو خیابان بیزن.یک بید مجنون.تو حیاط یک خانه قدیمی .مهم نیست که تو خانه آنهاست.مال من است.چون فکر نمی کنم آدمهای آن خانه اندازه من دوستش داشته باشند وبهش فکر کنند و هر روز اینقدر نگاهش کنند. فکر کنم من دیگر از همه بهترمی دانم کی نوک شاخه هاش تج می زند , بلند ترین شاخه اش تا کجا ی زمین می رسد.و تنه اش چند تا بر جستگی دارد و.....
آدمهای دنیای من, مثل درختم حتما مال من نیستند ,وحتما در کنارم .جایی هستند برای خودشان. ولی خوشحال و راضی و همین برای من کافی.

پوست پفک

بچه که بودم بزرگترین لذت خوردن پفک ,خوردن خرده های تهش بود که لای پرس پلاستیکی پوستش گیر میکرد.آنوقت باید با حتیاط وارونه اش میکردی و مراقب میبودی که پاره نشود تا هیچیش را از دست ندهی .




وحالا
چه لذت بخش, که با روح آدمها همین کار را بکنی.وارونه شان کنی ....رسیدن به خرد ه ها. !

۱۳۸۸/۱/۲۷

فرهاد

آخرین عاشقی که میشناختم چند سالی هست که مرده!فکرنمیکردم دیگر کسی پیدا شود بین این همه برج و سانتافه هوس کوه کنی داشته باشد.یک چیزی توی دنیا کم است ومدام هم دارد کم و کمتر میشود.شاید اگر اواین بارتیشه اش را بزندچشمه ای نو سر باز کند

۱۳۸۸/۱/۲۵

تمرین(زندگی

جلوی بیمارستان چه ترافیکی بود. انگار هر وقت عجله داری همه عالم می خواهند که دیر برسی.تقریبا از گریه داشت بی حال می شد.دستش را گرفته بودم و فشار میدادم که کمی گرم بشود.فشارش افتاده بود. یک آن جمعیت دوره گردها پیدایشان شد.انگار که مد شده باشد همه دورگردها هلیکوپتر پلاستیکی می فروختند که یک طناب داشت و میکشیدندش. ملخها یش می چرخید . بالا میرفت و بعد توی هوا میگرفتندش .متصل با هلیکوپتر هاشان رد میشدند از لابه لای ماشینها. می پراندند و دوباره میگرفتند و چراغ هم همچنان قرمز.آرام که میگرفت از گریه, چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید و دوباره شروع میکرد.بیچاره بچه بزرگش فقط 17 سالش بود.هلیکوپتری ها که رد شدند گلفروش ها با دسته غنچه های رز پیدایشان شد. از آن دسته غنچه رزهایی که واقعا غنچه نیستند و گلهای بالغی هستند که گلبرگهای پیرشان را کنده اند. پشت سرگل فروشها, سوت فروشها ولنگ فروشها می آمدند.به طرز عجیبی زمان کش می آمدو مامثل فیلمهای بیضایی وسط آدمهایی غریب با حرکات عجیب گیر کرده بودیم .یکی سوتی شکل عینک روی دماغی بزرگ می فروخت که هر بار سوت می کشید دو تا سبیل خنده دار از چپ و راست بیرون میزد.شانه هایش را آرام ماساز می دادم پنجره را دادم پایین تا هوای تازه نفسش را که رفته بود از شدت گریه بر گرداند.پسرک دسته گل را تا نیمه آورد توی ماشین به اصرار که قیمتش نصف شده.مدام حاج خانم صدایم میکرد .یا باید دعوا میکردم یا شیشه را بالا میدادم.شیشه را کشیدم بالا و دستمال دیگری دادم دستش.چراغ همچنان قرمز بود .و سبیلهای مردسوت فروش به چپ و راست می رفت .او گریه می کرد ومن به آوردن مانتوی مشکیم از خشکشویی فکر میکردم .

۱۳۸۸/۱/۱۷

....

دارم کم کم به این نتیجه می رسم که آدمها زیاد با گوسفندها فرقی ندارد شاید تنوع بیشتری دارند از انواع گوشتی ,مرینوس,....آره خب !تنوعشان کمی بیشتر است اما درست مثل آنها قابل پیش بینی هستند اینکه در بهار جفتگیری میکنند یا میتوانند در نبود علف همه جور زباله ای بخورند وزنده بمانندو......بیچاره گوسفند فقط اسمش بد در رفته.

یک اتفاق جدید

دارم به این فکر میکنم که مثلا اگر فردا که از سر کار بر میگردم تصادف کنم و بمیرم چه میشود
فکرش را بکن همه چیز می ایستد! ازاینکه می خواستم برای فردا وقت عکاسی بگیرم تااااااااااااااااااا اینکه میخواستم کافی شاپ بزنم , نویسنده بشوم مهم تر اینکه قرار بود یک تغییر بزرگ کنم .یک تغییر برای خودم ولی همه چیزمیاستد.
الان دیگر همه می توانند بروند کشو پایین تختم را باز کنند. همه دفتر خاطراتم آنجاست مال همه این سالها .دیگر دست من نیست که نگزارم بخوانند.مزخرف اند اما می خوانند و البته آه میکشند!شاید هم بخندند.خدا کند که بخندند. کاش کسی به عالمش هم نیاید که من نیستم .قلبم میگیرد از اینکه فکر کنم آنهایی که دوستشان دارم غصه میخورند.

گفته بودم اعلامیه ام عکس دار باشد .نمی دانم چرا برای خانمها عکس چاپ نمی کنند ولی من اعلامیه عکس دار می خواهم .
چه سالی شد!
تازه من فکر میکردم امسال سال فوق العاده ای باید باشد.پر از اتفاقهای جدید.