۱۳۸۸/۲/۴

....

من شعر* بلد نیستم بگویم .در واقع علاقه ای هم به گفتنش ندارم. فقط خواندن خوبهاش را دوست دارم .حالا هم دارم اینجا بلند بلندچندتایی را می خوانم.بیشتر برای مرجان که دلم براش خیلی تنگ شده:



سلام

به آفتاب سلام
که باز میشود آهسته بر دریچه صبح
به شیر آب سلام
که چکه چکه سخن می گوید
و حوض می شنود
به التهاب سلام
که صبح زود مرا مست میکند
به بوی تازه نان
عمران صلاحی



لباسهای کودکی

آن روزها, مادر
در یک تشت پر آب
با کمی صابون و
چند تکه لباس
خورشید را می شست

آن روزها
همه لباسهای من
بوی آفتاب می داد

واهه آرمن





*نقل از مجله شوکران

۱ نظر:

marjan گفت...

aan rooz ha hameye lebas haye man booye aftab midad.
kheili ghashang bood.
kheili kheili rast migeh in yeki roo