۱۳۸۷/۵/۶

(تمرین 2(دوست

شاید فقط برای همین باشد.یک آدم که بااو بیای بیرون و بروی پیتزا در ب درشام بخوری.
خانمهای میز بغلی دارند پشت سر رئیسشان غرغر میکنند.گارسون با نگاه تحقیر آمیزی برایم سفارش گرفت .به نظر تنهایی پیتزا خوردن گناه زشتی است..الان پیاده ا م کرد.بیخودی چرخیدیم.
با اینکه همان اول گفت که میخواهد واقعا همه چیز تمام شود ,نمی دانم چرا ,یکساعتی الکی توی این ترافیک چرخیدیم.خوب شد اتفاقی جلوی این پیتزا فروشی پیاده ا م کرد ,داشتم غش میکردم .سرم چرا یکهو درد گرفته بود؟.چیز غیر منتظره ای که نشنیدم.انگار شنیدن چیزهای منتظره هم سر درد می آورد. این اولین بار یست که تنها می آیم رستوران,قبل تر ها فقط تنها سینما می رفتم .سینما تاریک است و صندلی هایش به هم چسبیده اند. آدمهای توی سینما را که نگاه میکنی نمی فهمی اینها که کنار هم نشسته اند با هم اند یا آدمهای جدایی هستند. تازه مجبورهم نیستی نگاه تحقیر آمیز گارسون ها را تحمل کنی. توی سینما آدمهای روبرویت اصلا تو را نمی بینند و اصلا مجبور نیستی اشکهایت را پنهان کنی. خب دیگر این دور و بر سینمایی نبود. دلم پیتزا نمی خواست مجبور شدم سفارش بدهم .دلم فقط یک صندلی می خواست که رویش بنشینم .

۱۳۸۷/۴/۳۰

تمرین

از آن جا که دارم میروم کلاس مثلا قصه نویسی تمرینهای کلاسم را میگزارم اینجا.
کافی شاپ
گوشی را که برداشت, گذاشت بین شانه و صورتش و با هر دو دست شروع کرد به ورق زدن دفترچه. بوق آزاد حالا به ممتد تبدیل شده بود. این کلافه ترش میکرد.چشمهاش تو دفتر دو دو میزد و دندانهاش پوست لب پایینی را میجوید.بلاخره چشمها روی شماره ای متوقف شد.
:سلام
آره خودمم.مامان گوشیم را ازم گرفته. تو خوبی؟
سعی میکرد عجله اش را از رسیدن به اصل مطلب با کشیدن حروف آخر کلماتش پنهان کند.
:میتوانی بیای بریم کافی شاپی, جایی؟
:همین طوری
:خب آن که آره تنگ شده.
:اخمهاش تو هم رفت دوباره لبهاش را به دندون کشید.
باشه خب پس هر وقت تو توانستی
:نه نه خواهش میکنم.
دستها دوباره مشغول شدند:
ببخشید الهام جون هست؟
دستها دوباره ورق زد ند.
الو سعید .سلام خوبی؟
خوبه دیگه مارا نمی شناسی.
میشه امروز ببینمت؟
مثلا 1 ساعت دیگه.
اوه!کجایی مگه؟
تو که تا 11 شب هم نمی رسی تهران.
با عصبانیت موهاش را از پیشانیش کنار زدگوشی را با بی حوصلگی جابجا کرد.کلمات آخر را بی سر و ته ادا کرد. ذهنش دنبال شماره کسی بود.
پاهاش را روی صندلی جابجا کرد و شماره را گرفت.صداش را صاف کرد.
دامنش را روی پاهاش جوری مرتب کرد که انگار از پشت تلفن دارند نگاهش میکنند.
سعی کرد پاهاش را نگذارد تاب بخورند.همه اینکار ها را قبل از اینکه طرف مقابل گوشی را بردارد انجام داد.
سلام
آره که منم
خب دیگه !بلاخره تو بردی.
میای ؟ .نزدیک خانه مان است.
نه .الان بیا.من آلان میخواهم ببینمت.
من 20 دقیقه دیگر آنجام.
مهم نبود که چی بپوشد .فقط چند بار زیپ کنار کیفش را باز کرد تویش را با دقت نگاه کرد و دوباره بست. وقتی جلوی آینه ایستاد
از روی کیف برجستگی جیب را لمس کرد .مضطرب شد.زیپ را با عجله باز کرد ونفسی کشید.
در را که برایش باز کرد ,دنبال جای بهتری نگشت اولین میز خالی را انتخاب کرد.نشست و دستش را داخل کیفش برد .گفته بود چیزی نمی خورد اما مرد قهوه برایش سفارش داد.دستی که داخل کیف بود چیزی را لمس میکرد که ارتعاش خوش لمس تا کمر دختر بالا می رفت و دختر را میلرزاند.پسر با حرارت چیزی را تعریف میکرد و دست دیگر دختر را که مثل یک تیکه چوب بی حالت روی میز افتاده بود میفشارد.بلاخره دختردست توی کیف را بیرون اورد. مالبرو نازک و بلندی لای انگشتهای کوچکش گیر کرده بود سیگار را روی میز گذاشت با عجله زیپ کنار کیفش را باز کرد برای اینکار به دست دیگرش احتیاج داشت به سرعت انگشتانش را از دست مرد بیرون کشیدبدون عذر خواهی یا حتی لبخندی . فندک را پیدا کرد سیگار را به لب گذاشت دست دیگر را حائل شعله کرد پک عمیقی زد و گذاشت تمام بدنش که مور مور میشد شل شود و به آرامی به پشتی صندلی تکیه داد.پسر ساکت شده بود چون داشت فنجان قهوه را سر میکشید.دختر سیگار بعدی را روشن کرد دستش را روی میز گذاشت .پسر چیز جدیدی را داشت تعریف میکردو دختر به جایی وسط پیشانی پسر خیره مانده بود و دو دو چشمهایش آرام آرام کمتر میشد .سیگار بعدی را که با آتش قبلی روشن کرد خودش را بیشتر روی صندلی رها کرد. پسر با انگشتهای دختر بازی میکرد و چیزی تعریف میکرد که خنده دار بود و خودش جابجا می خندید .حالا دخترآرام به سیگارتازه ای که روشن کرده بود خیره شده بود و لبخند محوی داشت.پسر باید می رفت بلند شد و صندلیش را عقب داد دختر با عجله به کیفش نگاه کرد هنوز یک نخ باقیمانده بود دست پسر را آرام لمس کرد از بازو تا نوک انگشتان وگفت چند دقیقه دیگر بمان دلم برایت تنگ شده بود.