۱۳۸۸/۹/۲۷

میرزا قاسمی

در را به آرامی بست .دستگیره را آرام بالا آورد و همینطور نگه داشت.انگاردستش دور دستگیره قفل شده بود.چنان سفت و بی اختیار .انگار دستگیره دست او را گرفته و ول نمی کند.از جلوی در جم نمی خورد.مبهوت بود. باید به جایی خیره میشد .به تابلوی روبروزل زد.نوشته شده بود"در اتاق انتظار در خصوص بیماری خود با دیگران صحبت نکنید".فکر کرد اصلا دلش نخواسته با کسی صحبت کند چه داخل اتاق چه بیرون.کف دستش دیگر خیس خیس بود و دستگیره داشت کم کم از زیر دستش لیز میخورد.نگاهش رااز تابلو که برداشت .فهمید مدتی است همه آدمهای اتاق انتظار نگاهش میکنند.لبخند زد.به همه.در واقع یک لبخند بزرگ زد جوری که همه ببینند.حالا دیگر دستگیره را ول کرده بود.

توی ماشینش نشست .فکر کرد بقیه آدمها این جور مواقع چه کار میکنند؟به هر حال او کار خاصی به ذهنش نمیرسید.وقتی دکتر گفت 6 ماه به نظرش اصلا کوتاه یا بلند نرسید.به نظرش کاملا اندازه بود.2 ماه دیگر تولد مریم بود.کلاس زبان این ترمش هم تا آخر ماه بعد تمام میشد.نقشه های پروزه خارک راهم تا چها رماه بعد باید به سایت میفرستاد.انگار دو ماه هم اضافی بود!خب می توانست برود طرفی جایی.کجا مثلا؟جای خاصی پیدا نکرد .....آها

دفتر یادداشت آبیش را در آورد و نوشت که یادم باشد تا شش ماه آینده چند بار بروم آن رستوران شمالی و میرزا قاسمی بخورم.بعد هم یک ستاره بزرگ زد جلویش.مثل ستاره هایی که مبصرها روی تخته سیاه برایش می گذاشتند.بس که همیشه دست به سینه می نشست.

کرم پودر

دیگر این کرم های قبلی از پس این چروکها بر نمیآیند.رفتم از این کرمهای ماتیکی مات کننده خریده ام.فروشنده اش نیم ساعتی در مزایاش سخنرانی کرد .از این که معلوم نبود چند سالشه ,پیدا بود که کرم لاپوشانی خوبی است.خودش هر روز صبح از همین ها میزد.

آن صبحهایی که حتی صورتم را نمی شستم گذشت .حالا دست کم نیم ساعتی باید جلوی آینه این چین و چروکها را محو کنم تا بشود نگاهم کرد.انصافا کرم خوبی است.قبلترها حتی آینه هم تو کیفم پیدا نمیشد چه برسد به کرم پودر وپنکک. اما حالااگر کیف هم نبرم این کرم را تو جیب شلوارم جا میدهم.از هر چیزی حیاتی تر است.مثل آن وقتها که بی ساعت مچی زنده نمی ماندم.اما الان سالهاست ساعت مچی نمی بندم .فقط همین کرم کافی است.