۱۳۸۸/۱/۲۵

تمرین(زندگی

جلوی بیمارستان چه ترافیکی بود. انگار هر وقت عجله داری همه عالم می خواهند که دیر برسی.تقریبا از گریه داشت بی حال می شد.دستش را گرفته بودم و فشار میدادم که کمی گرم بشود.فشارش افتاده بود. یک آن جمعیت دوره گردها پیدایشان شد.انگار که مد شده باشد همه دورگردها هلیکوپتر پلاستیکی می فروختند که یک طناب داشت و میکشیدندش. ملخها یش می چرخید . بالا میرفت و بعد توی هوا میگرفتندش .متصل با هلیکوپتر هاشان رد میشدند از لابه لای ماشینها. می پراندند و دوباره میگرفتند و چراغ هم همچنان قرمز.آرام که میگرفت از گریه, چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید و دوباره شروع میکرد.بیچاره بچه بزرگش فقط 17 سالش بود.هلیکوپتری ها که رد شدند گلفروش ها با دسته غنچه های رز پیدایشان شد. از آن دسته غنچه رزهایی که واقعا غنچه نیستند و گلهای بالغی هستند که گلبرگهای پیرشان را کنده اند. پشت سرگل فروشها, سوت فروشها ولنگ فروشها می آمدند.به طرز عجیبی زمان کش می آمدو مامثل فیلمهای بیضایی وسط آدمهایی غریب با حرکات عجیب گیر کرده بودیم .یکی سوتی شکل عینک روی دماغی بزرگ می فروخت که هر بار سوت می کشید دو تا سبیل خنده دار از چپ و راست بیرون میزد.شانه هایش را آرام ماساز می دادم پنجره را دادم پایین تا هوای تازه نفسش را که رفته بود از شدت گریه بر گرداند.پسرک دسته گل را تا نیمه آورد توی ماشین به اصرار که قیمتش نصف شده.مدام حاج خانم صدایم میکرد .یا باید دعوا میکردم یا شیشه را بالا میدادم.شیشه را کشیدم بالا و دستمال دیگری دادم دستش.چراغ همچنان قرمز بود .و سبیلهای مردسوت فروش به چپ و راست می رفت .او گریه می کرد ومن به آوردن مانتوی مشکیم از خشکشویی فکر میکردم .

هیچ نظری موجود نیست: