۱۳۸۸/۸/۴

بد خیلی بد!

بد است که به اینجا رسیدم.قبلش فکر میکردم کار فوق العاده ای باشد.نوشتن را میگویم.الان فکر میکنم بیشترشبیه دستشویی کردن است.وقتی مینویسی و اونی که تو کله ات ول ول میخورد را میریزی بیرون شبیه احساس موقعی ست که بلند میشی و داری سیفون را میکشی...

راهش این نیست.اشتباهی آمدم .دلم یک چیز فوق العاده میخواهد.

۱۳۸۸/۸/۱

.....

امروز یک آقایی تو تلویزیون میگفت آدمها به سه چیز برای زندگی نیاز دارند.

هوا, آب و توجه

این بهترین جمله ای بود که تو این سالها از تلویزیون شنیده بودم

۱۳۸۸/۷/۲۸

.....

این شعر را الان خواندم :مال پابلو نرودا:

بدان که دوستت ندارم و دوستت دارم

چراکه زندگی دو چهره ایست,

و کلام ,بال سکوتی است,

درون آتشی نیمه سرد.

من برای آغاز دوست داشتن ات ,دوستت دارم,

برای آغازی نو تا ابد

و برای آنکه هرگز دست از دوست داشتن ات برندارم:

از این روست که هنوز دوستت ندارم,

دوستت دارم و دوستت ندارم,انگار که میان

دو دست ام کلیدهای نیک بختی گرفته باشم

وشوربختی سرنوشتی مبهم.

برای دوست داشتن ات,عشق من را دو هستی است.

هم این که دوستت دارم آن دم که دوستت ندارم

وهم این که دوستت دارم آن دم که دوستت دارم.

قشنگ بود نه؟