۱۳۸۸/۷/۳

قلب

پیش ترها یک قلب داشت.یک قلب بزرگ و روشن و تپنده.آنقدر روشن بود که از زیر لباسهایش هم برقش دیده میشد و صدای تپشش تا چند خانه آنطرف تر می رفت.همه میگفتند مواظب قلبت باشی.به این زیبایی و روشنی می دزدندش.

رفت و یک قفس کوچک چوبی سفارش داد.فکر کرد اگر سفارش بدهد بهتر است تا یکی آماده بخرد حداقل آنکه اندازه قلبش میسازند.بعد قلب را گذاشت داخل آن .حالا کمتر دیده میشد اما هنوز نورش از لای چوبها بیرون میزد.باز گفتند تو گناه داری با این قلب نازک و درخشان .قفس های چوبی زود میشکنند.باید بیشتر مواظبش باشی.رفت که آهنگر برایش جعبه آهنی بسازد که ساخت.حالا دیگر هیچ نوری بیرون نمی آمد .اما صدایش و گرمایش از آهن رد میشد.باز گفتند بیشتر مواظب این قلب باش.

رفت و گشت وآن دورها زیر زمین سرد و تاریکی را پیدا کرد .همه پنجره ها را بست حتی همه درزها را هم پوشاند.

بعد قلبش را گذاشت ته جعبه آهنی و جعبه را گذاشت ته زیر زمین سرد.

دیگرحتی خود او هم نه صدایی میشنید نه گرمایی را حس میکرد و نه نوری را.

قلبش دیگر در امان بود.

.

.

.

.

.

.

حالا ..این روزها مدام سردش است و آدمهایی را میبیند که چیزی تپنده در سینه دارند.که اوحتی اسمش را هم نمی داند.