۱۳۸۷/۱۱/۲

ابعاد

.فکر نمیکردم هیچ وقت دنیا بتوانند برایم آنقدربزرگ , سخت و غیر قابل تحمل بشود, که ندانم بقیه عمرم را چطوری باید تمام کنم .ولی یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم که شده .
.
.
.
وحالا که به آن روزها نگاه میکنم باورم نمیشود من چطور توانستم آنقدر کوچک,ضعیف و شکننده بشوم.

۱۳۸۷/۱۰/۲۹

تمرین 4

زود رسیدم.ایستادن جلوی مرکز خرید خیلی جالب نبود.مجبور شدم الکی یک دوری تو طبقه پائین بزنم. وای باز این مزدک هم اینجاست !حتی اگر سه سال یکبار به اینجا سر بزنی میبینیش.مجبور شدم بروم طبقه بالا ,خوشم نمیاد باهاش سلام علیک کنم.
بلاخره آمد.با هم دست ندادیم .آخرین بار فقط نوک انگشتهایم را گرفته بود, مثل گرفتن دستمال کاغذی استفاده شده که داری میاندازیش تو سطل آشغال .
سر یک میز چهار نفره نشستیم من روی صندلی اول نشستم و او روی دومی اینجوری مستقیم روبروی هم نبودیم . چهار نفر میز جلویی کاملا از جای من دیده میشدند.گفتم تا نه و نیم باید برگردم .گفتم چی میخوری ؟گفت هرچی میخوری دوتا سفارش بده.
پشت میز جلویی دوتا خانم و دوتا آقا نشسته بودند . چهارتایی یک نفس سیگار میکشیدند .با آتش قبلی ,بعدی را روشن میکردند.یکی از مردها میانسال بود ولی موهایش کاملا سفید بود. به نظر میرسید تازه از فرنگ آمده ,وسط حرفهاش کلمات انگلیسی جابجا شنیده میشد.
گفتم :اگر میدانستم امروز میبینمت ,میرا را میاوردم که بخوانی .گفت :خوب برام بخر که بخوانم.خانمی که مسن تر بود و موهاش را قرمز کرده بود, دود سیگار را به آرامی بیرون داد.گفتم اتفاقا وقتی میخریدمش یادم بود که بهت بدهم بخوانیش .گفت پس فرض کن خواندم.
من تقریبا بیشتر کیک شکلاتیم را خورده بودم و او هنوز به کیکش دست نزده بود.پسر جوانتر میز روبرویی بلند شد چیزی از روی پیشخوان برداشت و دوباره برگشت پشت میزشان.بلند قد بود و بور.

گفت قصه مثل گوسفند می ماند باید سلاخی اش کرد.بیرحمانه .دستش دور لیوان چایی بود .همان زخم هم روی دستش بود .یک بار گفته بود حساسیت پوستی است .یک حساسیت عصبی.به نظرم رسید زخم بهتر از قبل شده است .
موبایل خانم مو قرمززنگ خورد ,انگار مادرش بود و ازش سراغ میگرفت که کجاست و او هم توضیح میداد.چقدر عجیب! حدودا چهل ساله به نظر میرسید ولی داشت توضیح میداد.
روی لیوان چایی , آرم لیپتون مارک شده بود.حالا لیوانم هم نصفه بود.گفت قصه را که برای خواهر زاده هایم خواندم هردو گریه کردند .آنوقت فهمیدم که قصه خوبی درآمده.
میز روبرویی دوباره سیگارهای جدید را آتش زده بودند.دختر جوان روبرویی هیچ حرفی نمیزد و عکس العملی هم به حرف آن سه تا نشان نمی داد.تنها کاری که میکرد با دقت و حوصله سیگار می کشید و با نگاه دودش را دنبال میکرد.انگار فقط برای اینکار اینجا آمده بود.
گفتم دارم خفه میشوم از دود .برویم بیرون.کیف قهوه ایش را گذاشت رو میز .معلوم بود کیف دارد چیزی بیشتر از معمول را حمل میکند.گفت مال تو اند.
بلند شدیم. حالا کیف داشت نفس میکشید. گفت برای تمرین ,ماجرای میز پشتی ها را بنویس.تمرین کن و بعد بیاندازش دور.گفتم ولی میدهم تو بخوانی.

غیرقابل اندازه گیری

چیزهای غیر قابل اندازه گیری گیجم می کنند.مثلا کی میداند مجنون لیلی را بیشتر دوست داشته یا بابای من مامانم را؟.کاش میشد فهمید!آنوقت چقدر همه چیز بهتر بود.

۱۳۸۷/۱۰/۲۵

اولین بار که آدم و حوا رنگ نارنجی را دیدند چه حسی داشتند ؟ حس نارنجیت احتمالا

نمی دانم تا حالا با حسی روبرو شدی که نه تا حالا حسش کرده بودی نه جایی خواندیش نه از کسی شنیدی ,هیچی بی هیچ نشانی آمد ه سراغت ,مغزت همه جا را میگردد دنبال مشابهت با یک چیز قبلی و پیدا نمیکند آنوقت است که همه چیز میاستد از گنگی.زمان می ایستد, قلبت میاستد ,روحت حتی .
این ها را من دیشب گذراندم اسمش را میگذارم حس نارنجیت.
حس کردم چیزی مثل یک آینه قدی, بلندتر از خودم و پر نورتر از خورشید به یک آن شکست. برخلاف تصورم پشتش تاریک نبود خلا سفیدی بود و سبکی.گیج بودم فقط اشکهایم بودند که انگار می دانستند که باید چکار کنند.غمگین نبودم شاد هم نبودم. چیز دیگری بودم !
من 33 سالم است . وقی زندگی ام را نگاه میکنم بیشتر از 3-4 سال آن را یادم نمی اید. بقیه اش یا خواب بودم یا غذا میخوردم یا جبر و ترمودینامیک میخواندم یا چهار خونه نگاه میکردم یا نقشه درست میکردم!.کل زندگیم چند تا تصویر,چندتا جمله, چند تا آدم, چند تا کتاب وچند تا حس است که جمعشان بزنی میشود 4-3 سال .
دیشب به زندگیم چند لحظه ای اضافه شد.

شهر کتاب

دیروز رفتم شهر کتاب .یکی از بهترین جاهای دنیای من است.قبلا ها که هنوز تو ونک باز نشده بود پاتوقم انقلاب بود و انتشارات هاشمی.یک روزهایی صبح که از خواب بیدار میشدم ناخودآگاه ساعت 10 به جای شرکت تو انقلاب بودم داشتم کتاب ورق میزدم .گاهی کتاب ها را فقط بو میکنم .حالم را خوب میکند.روزهای خیلی شاد و خیلی غمگینم را آنجا گذراندم و همیشه حالم را خوب کرده.
دیروزکه رفتم شهر کتاب برای اولین بار تو این همه بار که اسم آدمها را روی قفسه کتابها شان دیده بودم دلم خواست یک روزی اسم من هم یک جایی روی آن قفسه ها باشد.نمی دانم چرا, اما دلم خواست.

زن بودن

من و نازی قرار گذاشتیم که از این به بعد دیگر زن باشیم!هر روز به هم اس ام اس میزنیم که یادت نره زن باشی.یادت نره که زندگی کنی.