۱۳۸۹/۱/۳۱

کوروش بودن

من ومجید با کوروش و ژیلا همبازی بودیم.ژیلا همبازی من بود و کوروش همسن و همبازی مجید.از کوروش خوشم نمی آمد. وقتی می خواست میو های پوست کننده ات را بخورد یا اسباب بازیت را بگیرد بات مهربان بود ,میوه ها را که میخورد هلت می داد و زبان درازی میکرد..گاهی هم مو میکشید

گیر کردم بدجوری.دلم میخواست نماز بخوانم.نخواندم یاد کوروش بودم که نخواندم.

۱۳۸۹/۱/۳۰

عریانی

گاهی خواب می بینم لخت وسط خیابان ایستاده ام و سعی می کنم با دستهام یعضی جاها را بپو شانم.در خواب دستهام خیلی کوچکتر از بیداری اند و هیچ جا را نمی توانند بپو شا نند.همه یک جوری نگاهم میکنند انگار نگاهشان رد میشود از تنم. انگار شیشه ای باشم.حس غریبی است این ترس شیشه ای بودن .
یبدار که میشوم با ان همه لحاف و لباس خواب و ملافه که پیچیده ام دور خودم خیالم راحت می شود.
اینجا که می نویسم ....اما چیزی برای پیچیدن دور خودم ندارم. .

معلق

از اولش هم آدم آویزانی بودم.آویزان کسی نه که.آویزان دنیا.شاید هم خنگ ام. خنگ شاید کلمه خوبی نباشد.عقب مانده شاید بهتر باشد.نه به نظرم همان آویزان بهترینه..اصلا هیچ وقت نفهمیدم چی میخواهم از دنیا. بعد این همه سال تازه دارم می فهم چه چیزهایی را نمی خواهم .دارم همه چیزهایی را که تو این سالها ساختم و نمی خواهمشان را خراب میکنم .خیلی کیف میدهد.می خواهم همشان را بریزم دور .آنقدر میریزم دور که هیچ چیزی راکه نخواهم دور و برم نباشد آن وقت شاید معلوم بشود چی می خواهم.


اما می ترسم از آخرش .می ترسم آخرش معلوم بشود همه آنهایی را که دور ریختم , می خواستم .آخر آدم آویزان که تکلیفش با خودش معلوم نیست.