۱۳۸۶/۸/۷

اتاق من

اولش آنقدر اتاق تنگی بود که نصف خودم هم توش جا نمیشد.هرچی فکر میکردم نمیفهمیدم چرا اینقدر تنگ برام درست کردن .مدتها منتظر شدم تا فکری کنند شاید بزرگترش کنند حتی چند بار فریاد زدم, اما خبری نشد اینقدر که نفسم گرفت ودست و پام خسته شد باید درازشان میکردم آرام درازشان کردم میترسیدم دیوارها بریزند اما نریختند و تا جایی که دست و پام دراز میشد عقب رفتند حالا میشد نفس کشید.بعد دلم خواست کمی بچرخم ,غلت بزنم ,نیم خیز شوم و دیوارها باز و باز تر میشدند.همه اینکارها را با احتیاط کامل انجام میدادم و هربار که دیوارها با استحکام عقب میرفتند نفس راحتی میکشیدم .دیگر غلت زدن خسته ام کرده بود باید راه میرفتم .من راه رفتم و دیوارها عقب تر رفتند من دویدم و باز عقب تر رفتند.تصمیم گرفتم بپرم ,پریدم دیوارها عقب تر رفتند ومن بیشتر پریدم.همه چیز عالی بود انگار تا بینهایت میشد بزرگش کرد.انگار پشت دیوارهیچ چیزی برای مقاومت نبود .
خب,حالا باید دنبال در بگردم.اینجا حتما درهم دارد!

چرا؟

داری زندگیت را میکنی , راحت و آرام , خوب وخوش .
بعد یک چیزی وارد زندگیت میشود.مثل اینکه یکهو پنجره را باز کنی .چیزی می دود همه جا ,همه چیز تکان میخورد.
بعد آن چیز میرود.انگار پنجره را بستی.
دوباره مثل قبل میشود ,دوباره زندگیت را میکنی.دوباره آرام.
اما چرا دیگر راحت و خوب و خوش نیستی؟

۱۳۸۶/۸/۴

new one



با اینکه اصلا دوست نداشتم ولی به علتی که نمی دانم نمی توانستم وارد وبلاگ قبلیم بشوم.به همین خاطر مجبور شدم این یکی را بسازم .