۱۳۸۹/۴/۶

کودک بودن

من ایستاده ام اینجا ونمیدانی چه حال خوبی دارم.ساعتهاست که دارم یهت میخندم.به" خودم".چه کودکی بودی!

لج باز ترین کودکی که میشناسم.نه!.بیشتر کودک بودی تا لجباز..

انگار مامانت باشم .و تو مثل بچه هایی که اولین بار قاشق دست میگیرند همه سوپت را همه جا ریختی الا تو دهانت .آن وقتها باهم روی سرهم سوپ میریختیم .اما حالا من اینجا ایستاده ام و میخندم به کاسه ی سوپی که روی سرت برگرداندی. یادت هست.نمیگذاشتیم هیچ کس به ما نزدیک شود.به ما یاد بدهد.وای! چه قیافه ای داشتیم!حق به جانب.مدام داد میزدیم :"من ,من".یادت می آیدکم کم داشت باورمان میشد سوپ مال دوش گرفتن است نه خوردن؟!. اما حالا من به هردومان میخندم.وقتی یادم میاد که چه کودک لجبازی بودی!!

ما هیچ وقت نمی فهمیدیم چرا همه به ما می خندند.ما کودک بودیم .کودک بودن قابل بخشش است .نمی شود هیچ بچه ای رابخاطر ریختن سوپ رو سرش تا ابد نبخشید.حتی بخاطر شکستن کاسه هم نمیشود نبخشیدش . الان دیگرکودک بودنت برای من که مامان تو هستم خنده داراست . اما برای تو بیشترهنوز دردناک است تا هر چیز دیگری.داری میترسی .خیلی چیزی از سوپت برای خوردن نمانده!

۱۳۸۹/۳/۲۱

....

حتما باید 34 سالت بشود که بفهمی وقتی یکی بهت میگوید بیا زندگی کنیم یعنی چی؟!"زندگی کردن "یعنی زندگی کردن . به همین راحتی