۱۳۸۷/۱۲/۱۵

گیجی

مدتها فکر میکردم به اینکه زندگی واسه چی بوجودآمده و ما ها واسه چی هستیم ؟در واقع سوالم خیلی هم فلسفی نبود چون سوالهای مهم فلسفی ام راخودم سالها قبل تو امتحانهای دینی دبستان در یک خط توضیح داده بودم و 2 نمره اش هم سالها بود که خرج شده بود .اصلش اینه که یک روز صبح از خواب که بیدار شدم, دیدم که انگار هیچی از زندگیم نمیدانم .یکی تو کله ام گفت داری چیکار میکنی با خودت و زندگیت ؟سالها این صدا این حرف را میزد اما من هر باریا براش جوابهای مستدلی! داشتم یا زود فراموشش میکردم اما اینبار یکجوری گفت که نمیشد فراموش کرد
.به خودم و به همه آدمهای دورو ورم نگاه کردم .انگار که همه عالم میدانستند از زندگیشان چی میخواهند و من انگار وسط میدان انقلاب هاج و واج ایستاده بودم توی خط ویزه .احساس وحشتناکی بود.!
.
.
.
.
.
خوب مجبور شدم خیلی بگردم خیلی چیزها را پیدا کردم که بعد دیدم بدلی اند..اما حالا انگار که می دانم اصلیه چیه !
بلاخره پیدا شد.البته اتوبوسهای زیادی از رویم رد شدند. هنوز جای لاستیک بعضیهاشان رو صورتمه!!.