۱۳۸۹/۱/۳۰

معلق

از اولش هم آدم آویزانی بودم.آویزان کسی نه که.آویزان دنیا.شاید هم خنگ ام. خنگ شاید کلمه خوبی نباشد.عقب مانده شاید بهتر باشد.نه به نظرم همان آویزان بهترینه..اصلا هیچ وقت نفهمیدم چی میخواهم از دنیا. بعد این همه سال تازه دارم می فهم چه چیزهایی را نمی خواهم .دارم همه چیزهایی را که تو این سالها ساختم و نمی خواهمشان را خراب میکنم .خیلی کیف میدهد.می خواهم همشان را بریزم دور .آنقدر میریزم دور که هیچ چیزی راکه نخواهم دور و برم نباشد آن وقت شاید معلوم بشود چی می خواهم.


اما می ترسم از آخرش .می ترسم آخرش معلوم بشود همه آنهایی را که دور ریختم , می خواستم .آخر آدم آویزان که تکلیفش با خودش معلوم نیست.

۲ نظر:

علیرضا گفت...

تو چرا همه اش خود زنی می کنی؟ :(
...
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است ...

ناشناس گفت...

هیچکس این گونه فجیع به کشتن خویش بر نخواست ...