.فکر نمیکردم هیچ وقت دنیا بتوانند برایم آنقدربزرگ , سخت و غیر قابل تحمل بشود, که ندانم بقیه عمرم را چطوری باید تمام کنم .ولی یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم که شده .
.
.
.
وحالا که به آن روزها نگاه میکنم باورم نمیشود من چطور توانستم آنقدر کوچک,ضعیف و شکننده بشوم.
.
.
.
وحالا که به آن روزها نگاه میکنم باورم نمیشود من چطور توانستم آنقدر کوچک,ضعیف و شکننده بشوم.
۳ نظر:
سلام
شهر کتاب ونک بهشته.
حس نارنجیت!
معلوم این مدت از مصطفی مستور خیلی خوندی، خانم مهندس.
خوب من هم گول خوردم و ماجرای میز پشتی ها رو خوندم.
سلام
اتفاقا با اینکه خیلی از کتابهاش را خوندمو دوست دارم اصلا تواین یک سال گذشته سراغش نرفتم .جالب که یک دوست دیگم می گفت این نارنجیت اثر کالاسهای چهلتنه ولی من این را قبل از همه این ها نوشتم ! یلدا
عرض ادب! نارنجیت که یه چیز نابه و کشف خودت. من از به خاطر تمرین 4 گفتم که از مستور زیاد خوندی.
چقدر دلم برای داستان نوشتن و داستان خوندن دور هم تنگ شده.
ارسال یک نظر