۱۳۸۹/۴/۲۸

کتاب قصه

از کوچکی عادت دارم برای خودم قصه بگویم.گاهی شبها فقط .گاهی هم کل روز.بعضیهاش را اینقدر باور کرد ه ام که جزئ خاطراتم شده.گاهی بی هیچ شکی برای دیگران هم تعریفش میکنم.گاهی باهاشون الکی گریه میکنم و گاهی کل روز را باهاشون الکی خوشم.
بچه که بودم بعد از خواندن هر قصه ای, من دختر ماجرا بودم و" او" نقش مقابل.گاهی هیتکلیف بود یا روچستر یا بابا لنگ دراز یا ماکسیم دووینتر"گاهی حتی رت باتلر!! قصه ها را از اول برای خودم و "او"سرهم میکردم .درستشان میکردم بعضی صحنه ها باید خیلی تکرار میشدند.چون قشنگ بودند پس 10 بار شاید هم 100 بار تکرارشان میکردم. بعضی را هم می ریختم دور. چون دوستشان نداشتم. از"او" هم هرچیزی راکه دوست نداشتم عوض میکردم.اگر قد کوتاه یا پیر بود جوان وقد بلند میشد.اگر کمی بد بود, تو قصه من خوب خوب میشد.بی هیچ کلنجاری همان میشد که من میخواستم .بعدها قصه های جدیدی نوشتم که" او" دیگر آدمهای واقعی اطرافم شده بود.اینبار اما هرچی عوضش میکنم اون بیرون همان قبلی باقی میماند.حالا ماکسیم دووینتر که شبها برام شعرهای عاشقانه میخواند تو کافه جلوم نشسته . ما داریم قهوه اسپرسو میخوریم .تلخه! او حتی یک کلمه شعر هم بلد نیست..تقصیر او نیست که به اندازه ماکسیم عاشق و شجاع نیست !تقصیر او نیست.او حتی فیلم "ربه کا " را هم ندیده."او"را هنوز هم تو خلوتم دوست دارم .به خودش هم گفتم ولی تو کافه نمی دانم چرامدام دعوامون میشود. ما حتی سر مدل راه رفتنمان هم با هم جرو بحث میکنیم.

من بچه ای ندارم اما چند جایی خاله و عمه هستم .قول می دهم به هیچ بچه ای کتاب قصه کادو ندهم.هیچ وقت!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

شاید ماکسیم دووینتر شبهای یلدا رو بخونه و خوشش بیاد و تصمیم بگیره که شعرهای عاشقانه هم بگه!

ناشناس گفت...

گاهی میگم کاش اینقدر کتاب نخونده بودم فیلم ندیده بودم حالا میگم خوب شد که به اندازه ی تو نخوندم
همین قدر کافی بود ذهنم خسته است