داریم میدویم.من, تو .همه .پاهای همدیگر را لگد می کنیم.به هم تنه میزنیم.همه هم می دانیم آن جلو خبری نیست .اما می دویم.وقتی من داشتم بات حرف میزدم عقب ماندی .وقتی رسیدی.دیگر حرفهام تمام شده بود. وقتی تو حرف میزدی آنقدر پاهام درد میکرد که نفهمیدم چی میگی.من میخواهم بشینم .همین وسط.تو هم بشین .به خدا خبری نیست آن جلو ها.
۴ نظر:
راستش اینه که هیچ مقصدی وجود نداره همه برمیگردیم سر جای اول
اگه از همون اول راه نمی افتادیم زودتر رسیده بودیم
سلام
یکی از مصداق های عشق کشی (که موقع نوشتن ما قاتل ها تو ذهنم بود) همین دویدن هایی بود که نوشتی. برای رسیدن به موفقیتی که برامون تعریف کردن می دویم و از هم جدا می شویم. آخر این دویدن تو که یه دور دویدی میگی چیزی نیست، من ندویده میگم نیست. اما اونی که جدا شد و دوید فعلا نظرش این نیست!
ممنون که می نویسید و اینقدر زیبا می نویسید، یلدا خانم!
alan neshasti ke dige up nemikoni?
ارسال یک نظر