۱۳۸۷/۵/۶

(تمرین 2(دوست

شاید فقط برای همین باشد.یک آدم که بااو بیای بیرون و بروی پیتزا در ب درشام بخوری.
خانمهای میز بغلی دارند پشت سر رئیسشان غرغر میکنند.گارسون با نگاه تحقیر آمیزی برایم سفارش گرفت .به نظر تنهایی پیتزا خوردن گناه زشتی است..الان پیاده ا م کرد.بیخودی چرخیدیم.
با اینکه همان اول گفت که میخواهد واقعا همه چیز تمام شود ,نمی دانم چرا ,یکساعتی الکی توی این ترافیک چرخیدیم.خوب شد اتفاقی جلوی این پیتزا فروشی پیاده ا م کرد ,داشتم غش میکردم .سرم چرا یکهو درد گرفته بود؟.چیز غیر منتظره ای که نشنیدم.انگار شنیدن چیزهای منتظره هم سر درد می آورد. این اولین بار یست که تنها می آیم رستوران,قبل تر ها فقط تنها سینما می رفتم .سینما تاریک است و صندلی هایش به هم چسبیده اند. آدمهای توی سینما را که نگاه میکنی نمی فهمی اینها که کنار هم نشسته اند با هم اند یا آدمهای جدایی هستند. تازه مجبورهم نیستی نگاه تحقیر آمیز گارسون ها را تحمل کنی. توی سینما آدمهای روبرویت اصلا تو را نمی بینند و اصلا مجبور نیستی اشکهایت را پنهان کنی. خب دیگر این دور و بر سینمایی نبود. دلم پیتزا نمی خواست مجبور شدم سفارش بدهم .دلم فقط یک صندلی می خواست که رویش بنشینم .

هیچ نظری موجود نیست: